اولین دوست من
یکی بود یکی نبود. یه دختری بود که یه خرس کیوت قهوهای رنگ داشت.🧸خرس اسمی نداشت و دخترک اون رو (خرسی) صدا میکرد.
یه روز که دختر کوچولو خواب بود، خرسی آروم و بی سرو صدا از روی تخت خواب کوچولویی که دختر براش خریده بود، پایین پرید و با شوق و اشتیاق به سمت در دوید. در چوبی را باز و به سمت جنگل حرکت کرد. همین طوری راه میرفت و هنگامی که آسمون رو نگاه کرد، دید که شب شده و اون هیچ پناهی نداره.
اون ناراحت شد و به آسمون نگاه کرد که یه شئ پر نور دید. او خیلی درخشنده و زیبا بود.خرسی اونو دوست داشت و به سمتش راه افتاد. امّا جالب اینجا بود که اون شئ روشن هم بهش نزدیک میشد.
به سمتش رفت و اون شئ نورانی روی دستاش نشست؛ خرسی باشوق گفت:《میشه دوست من بشی؟》اون گفت:《حتماااا😃اسمت رو بهم میگی؟》خرسی گفت:《اسم من خرسیه اسم تو چیه؟》
_《اسم من هم ماه هست》ماه گفت:《میشه من به اسم دیگه ای صدات کنم؟》خرسی گفت :《 آره چرا که نه! پس منم تو رو مونی صدا میکنم.》مونی هم اون رو تدی صدا کرد. خرسی گفت:《 ازت ممنونم که بهترین دوستم شدی!》
- ۰۳/۰۲/۱۹
عالی بود دخترم
هزار آفرین